https://srmshq.ir/zlw5i1
من نظامیان زیادی را در زندگیام ملاقات کردهام، سپهبدها، ارتشبدها، فرماندهان و فرماندارانی را میشناختم، فاتحان لشکرکشیها و نبردهای بیشمار. به داستانها و خاطراتشان گوش دادهام آنها را دیدهام که روی نقشهها خم شده بودند خطهایی با چندین رنگ روی آنها میکشیدند، طرحریزی میکردند، استراتژی میچیدند، در آن جنگهای کاغذی همه چیز موفقیتآمیز بود، همه چیز کار میکرد، همه چیز واضح و همه چیز در نظمی مثالزدنی بود. نظامیان توضیح دادند باید اینطور باشد، ارتش بالاتر از همه چیز نماد نظم و انضباط است. ارتش بدون نظم و انضباط نمیتواند وجود داشته باشد، بنابراین حتی عجیبتر است که جنگهای واقعی و من چندین جنگ واقعی را دیدهام همانقدر با نظم و انضباط اشتراک دارند که فاحشهخانهای در حال سوختن.
دَندِلاین - «نیم قرن شعر»
برگرفته از کتاب «حماسه ویچر» - جلد پنجم «غسل آتش»
اثر «آندری ساپکوفسکی» - نشر آذرباد
تجربه هولناک و خارج از انتظار جنگ دوازده روزه چنان افکار جامعه را تحت تأثیر قرار داده که بیشک اثرات آن تا سالها قابلبررسی و کنکاش خواهد بود، نسل جوان غرق در دنیای رسانه و صفحات اجتماعی و بازیهای رایانهای بهیکباره خود را در بطن وقایعی یافتند که هیچ تصور واقعی از آن را نداشتند، خاطرات مردان و زنان پا به سن گذاشته زخم خورده و آبدیده از جنگ هشت ساله با خصم بعثی دوباره در جمع خانوادهها تکرار شد و گوشهایی جدیدی برای شنیدن این محفوظات به انبان سپرده شده در سینههای بزرگان خانواده ایجاد شد. در این شماره به معرفی سه شاهکار تاریخ سینمای جهان میپردازیم که بدون شک بخش زیادی از خوانندگان محترم لذت تماشا و همزمان رنج بردن از آنها را تاکنون نداشتهاند، این سه فیلم گوشههایی از واقعیت عریان جنگ را به نمایش میگذارند، سه اثر بینظیر در خصوص آزمندی بیپایان آتش افروزان نبردهای خانمانسوز که با پایانبندیها متفاوت و بسیار چالشبرانگیز، بر روحتان چنگ زده و شما را در میانه داستان دلبسته شخصیتهای آن مینمایند. معرفی این شماره به دو اثر مربوط به سینمای فراموش شده اتحاد جماهیر شوروی و یک مورد مرتبط با اوج دوران فیلمسازی هنری کشور فرانسه اختصاص دارد.
عروج /The Ascent
محصول ۱۹۷۷ اتحاد جماهیر شوروی
کارگردان: لاریسا شپیتکو
خلاصه داستان: در میانه نبرد بزرگ جبهه روسیه در جنگ جهانی دوم دو سرباز روس برای جستجوی غذا به خارج از پناهگاهشان فرستاده میشوند، این ماجراجویی کوتاه برای سرباز جوانی به نام «ساتنیکوف» که بهتازگی به ارتش پیوسته در همراهی با همرزم باتجربهاش «ریباک» در حکم سفری اسطورهای است، ملاقات آنها با غیرنظامیان فراری از دهشت جنگ و در نهایت اسارتشان به دست آلمانیها تفسیر جدیدی از ایثار، ازخودگذشتگی و نشان دادن عظمت روح انسانی را به نمایش میگذارد.
خالق اثر یکی از معدود کارگردانان زن تاریخ سینمای شوروی است، «لاریسا شپیتکو» در سال ۱۹۳۸ در منطقه دونتسک واقع در کشور اوکراین فعلی به دنیا آمد، عشق بیحدش به سینما او را پس از خاتمه تحصیل در فهرست بااستعدادترین کارگردانان جوان شوروی قرار داد، در طول دوران کوتاه حیاتش هفت فیلم بلند سینمایی ساخت، او با دیگر کارگردان نامدار سینمای آن کشور «اِلِم کلیموف» ازدواج کرد و کوتاهمدتی بعد در سال ۱۹۷۷ دریافت که باردار است، این خوشی خیلی زود با مطلع شدنش از ابتلا به بیماری سرطان با اندوهی بزرگ همراه شد، او که به دنبال خلق وصیتنامهای بود مشتمل بر آنچه که وی بهعنوان ارزشهای انسانی قصد انتقال آن را به فرزند نادیدهاش داشت، تصمیم گرفت که هفتمین فیلم خود را با این مضمون بسازد و بهعنوان یادگاری همیشگی برای عزیز زندگیاش باقی بگذارد، سهم بزرگ او در نوشتن متن فیلمنامه و گفتوگوهای بین شخصیتها بیتردید یکی از مهمترین نقاط قوت اثر است، خلق اثری در چنین شرایط پیچیده و غیرعادی منجر به ساخت فیلمی شاعرانه، غمبار و سرشار از احساسات پاک انسانی در میانه یکی از دهشتبارترین دوران تاریخ بشریت شده است. معجزه فیلم این بار نه در سالنهای سینما بلکه در زندگی واقعی لاریسا رخ داد، به طرز غریبی او از بیماری مهلک خود شفا پیدا کرد و سعادت در آغوش گرفتن نوزادش را تجربه نمود. دو سال بعد او در یک تصادف رانندگی به طرز دلخراش و غافلگیرکنندهای از دنیا رفت، فرشته مرگ گریبان او را رها نکرده بود.
فیلم همچون اثری جادهای در همراهی دو فرد نهچندان متناسب با یکدیگر در مسیری ناخواسته و اجباری آغاز میشود، سرباز کهنهکار از بیعرضگی همراه جوانش مینالد و مدام به او یادآوری میکند که با این روحیه فرار و جان بدر بردن وی از مهلکه جنگ امری ناممکن خواهد بود و از سوی دیگر سرباز جوان با ظاهری ضعیف و بیمارگونه تمام تلاشش را میکند تا چهرهای مستحکمتر و مردانهتر از خود را به همرزمش نشان دهد، مواجهه آنان با انسانهایی نومید از زندگی و در ادامه اسارت به دست دشمنانی بهظاهر اهریمنی که تنها مرگ آنها را آرزومندند به تقابلی مابین شرّ مطلق و روح خدایی بشر میانجامد و در این هنگامه بلا انسانها رنگ دیگری را از خود نشان میدهند که قابلتصور نیست. فیلم آکنده از اشارات مذهبی به مسیح نجاتدهندهای است که قادر است انسانها را در سیاهترین و تلخترین دوران بشریت به سوی روشنایی امید و آیندهای بهتر رهنمون سازد و این بار این ناجی نه یک انسان اسطورهای بلکه سربازی است که تا روزی قبل هیچ اثری از حیاتبخشی و رستگاری در کلام و کردار و رفتارش وجود نداشت. پایان فیلم تلخ، اندوهبار و در عین حال سرشار از حس غریبی از مانایی و بقای آنچه هست که ما آن را انسانیت میخوانیم.
بیا و بنگر / Come And See
محصول ۱۹۸۵ اتحاد جماهیر شوروی
کارگردان: اِلِم کلیموف
خلاصه داستان: نوجوانی روستایی در میانه اشغال بلاروس به دست قوای نظامی آلمان نازی اسلحهای مییابد و در شوق تحقق بخشیدن به رؤیایش برای جنگ با دشمنان میهنش به جنبش مقاومت میپیوندد، طی تنها دو روز در این مسیر جدید شاهد جنایات و فجایع بیشماری میشود که او را در آستانه جوانی به فردی سالخورده بدل میسازد.
کارگردان اثر همسر لاریسا شپیتکو است و فیلم آخرین و بهترین کار وی است، مرثیهای ۱۴۰ دقیقهای بر مرگ انسانیت، بر انتخابهای ناگزیر بشر مابین شرّ کمتر و شرّ بیشتر غافل از اینکه این خودِ شرّ مطلق است که ما را بر سر گزینش یکی از این دو مخیّر ساخته است. فیلم اثری است بینهایت دهشتناک، صریح و عریان که از ذات هیولاگونه ما پرده برمیدارد، انسانها را دور از ذات الهیشان در بستر سرنوشت چونان درندگانی به تصویر میکشد که بقای خود را تنها در نابودی و کشتن هم نوعان خویش یافتهاند. کارگردان با مهارتی خارقالعاده تصاویر را بهگونهای بر پرده نقرهای سینما به نمایش درآورده که بیننده پس از گذشت دقایق ابتدایی فیلم خود را نه در حکم ناظر بلکه در هیبت قربانی دیگری میبیند که ممکن است هر لحظه نگاه و توجه افسری نازی به سمت او جلب شود، فیلم مجموعهای است از نماهای بلند که تماشاگر را از سرسری گرفتن فجایعی که شاهدش است منع میکند و در پایان آنچه که بر جا میماند کودکی است که جنگ را نه از دید حماسی و قهرمانی بلکه از نگاه یک قربانی میبیند و در انتها آنچه که برای او میماند پوچی بیانتهایی است که جنگسالاران برای او و نسلش تدارک دیدهاند. موسیقی متن فیلم گزیدههایی است از ساختههای «ریشارد واگنر» آهنگساز شهیر آلمانی، حماسهای اینچنینی نیازمند صوتی با عظمتی در شأن آن میباشد و طنز تلخ داستان هم این است که تنها نوای جادویی خلق شده توسط یک آلمانی قرن هجدهمی میتواند جنایاتی را که هموطنانش سالیانی دراز بعد بر بشریت تحمیل میکنند را قابلتحمل سازد.
فیلم را در زمستان ۱۳۶۶ و در میانه جنگ تحمیلی در یکی از سینماهای حاشیه میدان انقلاب تهران به تماشا نشستم، از سالن که بیرون آمدم و پای در خیابان گذاردم، تحمل نگاه کردن به آدمها و خیابان را نداشتم، بغض گلویم را گرفته بود در کنار جوی آبی نشستم و دقایقی طولانی بیتوجه به نگاه رهگذران کنجکاو اشک ریختم، جاذبه اثر بیمانند بود، روز بعد به جبهه اعزام شدم.
یک محکوم به اعدام گریخت / A Man Escaped
محصول ۱۹۵۶ فرانسه
کارگردان: روبر برسون
خلاصه داستان: یک عضو جنبش مقاومت فرانسه در دوران اشغال آن کشور توسط قوای هیتلری دستگیر و به زندان فرستاده میشود، فرجام او تیرباران در سپیدهدم روز بعد است، در سلولی که وی به آنجا فرستاده شده نقشهای برای فرار از قبل تدارک دیده شده، حضور این زندانی جدید همسلولیهایش را با تردید جدی مواجه میسازد که آیا او یک خائن و جاسوس است و یا همرزمی بیگناه که مستحق مجازاتی بیرحمانه نمیباشد، این چالش بزرگ اینان را با مفهوم اعتماد و گره خوردن سرنوشت تکتک انسانها به یکدیگر آشنا میسازد.
روبر برسون یکی از افسانهایترین کارگردانان تاریخ سینمای فرانسه و جهان میباشد (۱۹۰۱-۱۹۹۹)، در کارنامه کاری وی کارگردانی ۱۴ فیلم به چشم میخورد که به «ناگهان بالتازار» محصول ۱۹۶۶، «حماسه ژاندارک» ساخته ۱۹۶۲، «جیببری» محصول ۱۹۵۹ و «خاطرات یک کشیش محلی» در ۱۹۵۱ میتوان اشاره نمود. آثار او سرشار از معصومیت گم شده در زمانه میباشد، شخصیتهای محوری فیلمهای او پاک نهادی خود را در جور و ستم روزگار به فراموشی نسپردهاند و همچنان امیدوارند که در انتهای مسیر زندگیشان دور از پوچی و سیاهی که دیگران به آنها نشان میدهند تجربهای متفاوت داشته باشند.
فیلم ستایشی است بر انسانیت، تحسینی است بر زندگی و هر ثانیهاش تقدیسی است بر لحظاتی که همراهی و همیاری با دیگرانی که برای دست یافتن به آرزویشان در تقلا و تکاپو هستند برایمان ایجاد مینماید. فیلم با چند شخصیت محدود و در کمال سکوت و اختصارِ گفتوگوها چنان تعلیق و انتظار و هیجانی برای بیننده خلق میکند که او را قادر به آرام نشستن و بیتفاوت نگاه کردن به صحنههای فیلم نمیسازد. هر صدا، هر حرکت و هر نوا میتواند تهدیدی از خطری بالقوه و یا نشانهای از رهایی قریبالوقوع باشد، علیرغم نام فیلم و دانستن این واقعیت که احتمالاً شخصیت اصلی فیلم موفق به فرار خواهد شد اما تا ثانیههای پایانی فیلم بیقرار و بیتاب خواهید ماند. اثر به جرأت یکی از خوشساختترین و جذابترین فیلمهای دهه پنجاه میلادی و تمام دورانها میباشد.
امید که تماشای این سه اثر درکی جدید از انسان و انسانیت به بینندگان خود ارائه نمایند.
https://srmshq.ir/o2yplm
آنجا که زبان از بیانِ حقیقت تلخ و کشنده قاصر است، هنر لب به سخن میگشاید.”
جنگ یکی از رخدادهایی است که از گذشته نهتنها زیست بشر را دگرگون کرده، بلکه تأثیر عمیقی بر فرهنگ، اندیشه و هنر جوامع مختلف، به اشکال گوناگون گذاشته است.
رخدادی که با شنیدن نامش آوارگی، کشتار، غارت و پناهجویی را به یادمان میآورد.
هنر در این دوران اما دستخوش تغییر منحصربهفرد خود میشود. هنرمند سلاح و بمبافکن ندارد؛ اما ابزاری دارد که مانند بمب و موشک از بین نمیرود، بلکه جنگ را چنان دردناک اما در عین حال به نفع حقیقت و راستی روایت میکند که بدون هیچ تحریفی در حافظهٔ تاریخی ثبت شود. آنچه هنرمند در این دوره بیان میکند تنها موضوع جنگ نیست، بلکه پارهپاره شدن معنای انسانیت و زندگی است. گویی با این کار، درد شدید درون سینهٔ خود را رها میکند تا از سنگینیاش رها شود. چهبسا بسیاری از آنها خلق اثر را نوعی درمان (Art Therapy) برای دفن احساسات تلخ و آزاردهنده میدانستند.
آیا در میان جسدهای تکهتکه شدهٔ سربازان زخمی، کشتار زنان و کودکان و مردم غیرنظامی، بیخانمانی و قحطی، میتوان به خلق باغی پر ازگل و پرنده با بانویی نشسته در میان آن بسنده کرد؟
آنها در میان صدای بمب و بوی باروت و اضطراب هر لحظه مرگ، دیگر به خلق لحظههای رمانتیک یا تزیینی نمیاندیشد، بلکه دغدغهاش رساندن صدای مردمان بیگناه و ستم سیاستمداران حامی جنگ، در قالب قطعهٔ موسیقی، نوشتهای ادبی و یا اثری هنریست.
جنگ گرچه ویرانگر است، اما برای هنرمند الهامبخش دردناکترین انگیزهٔ خلق اثر هنری است. این تأثیر نه فقط باعث خلق هنر، بلکه باعثِ پیدایش سبکهایی چون دادائیسم و اکسپرسیونیسم نیز شد.
بد نیست گذری هم به نظریهٔ جنگ از آدورنو فیلسوف آلمانی مکتب فرانکفورت بیندازیم.
وی جنگ علیالخصوص جنگ جهانی دوم را نه فقط یک رویداد نظامی، بلکه نتیجهٔ یک بحران عمیق در تمدن مدرن و عقلانیت ابزاری میدانست. به اعتقاد او فرهنگ و هنر هم دستمایهٔ تغییراتی عمیق و شگرف در خلال این موضوع میشود. جملهٔ معروفی از او نقل شده است که میگوید:
نوشتن شعر پس از آشوییتس، بربریت است و تنها راه مقابله با جنگ و خشونت، نقد ریشهای عقلانیت مسلط و سلطهجویی نظامهای قدرت از طریق فلسفه، هنر آزاد و آگاهی اجتماعی است و در این میان چه ابزاری باشکوهتر از هنر و ادبیات؟
او باور داشت که هنر نمیتواند بعد از فجایع عظیم جنگ همانند گذشته ادامه پیدا کند. به اعتقاد وی جنگ، بهویژه وقایع آشوییتس نشان داد که تمدن مدرن، اخلاق و زیباییشناسی کلاسیک دیگر اعتباری ندارد و بعد از این رخداد دیگر نمیتوان همانند گذشته اثر هنری خلق کرد، زیرا هنر دیگر نمیتواند بیتفاوت عمل کند، چرا که واقعیت بیرحمتر از زیبایی است.
هنر باید واکنشی باشد علیه سرکوب، سلطه و فاجعه، بنابراین باید از درون بحران زاده شود: آزاده، رادیکال، منتقد و بدون سانسور باشد، نه ابزاری برای تسکینِ ساختگی یا تبلیغات نظامی و ایدئولوژیک و نژادپرستانه.
من هم با آدورنو همعقیدهام! از دید من هم هنر باید یادآور و حافظِ درد قربانیان باشد، نه با عملی صرفاً زیباییشناسانه، بلکه بهگونهای که شکست، کشتار و دیکتاتوری را همچون سیلی دردناکی بهصورت مخاطب بزند.
آیا وقتی اطرافمان تا چشم کار میکند بیکفایتی و بیعدالتی دیده میشود، باز هم میتوان به خلق زیباییهای دلفریبانه ی جهان قانع شد؟”
قطعاً خیر! مگر از روی ناآگاهی و یا انکار عامدانه، ولو به بهای تلخی، ایهام و اسارت.
خالی از لطف نیست که در اینجا به شاهکار پیکاسو یعنی گرنیکا (تصویر ۱)، که بمباران شهر گرنیکا در اسپانیا را به شکلی نمادین اما تکاندهنده به تصویر کشیده است، اشاره کنیم.
گرنیکا فریاد خاموشی بود که با صدایش جهان و سکوتش را تکان داد. این اثر یکی از قدرتمندترین و سیاسیترین اثر هنری قرن بیستم است که توسط پابلو پیکاسوی اسپانیایی، در واکنش به بمباران وحشیانهٔ شهر گرنیکا در شمال اسپانیا، توسط نیروهای هوایی آلمان نازی و ایتالیا (به درخواست فاشیستهای اسپانیا) کشیده شد. این شهر که هیچ پایگاه نظامی نداشت، درحالیکه مردم مشغول فعالیتهای روزمرهشان بودند، هدف حملهٔ هوایی قرار گرفت.
وی در این اثر از انتزاع کمک میگیرد تا بیمعنایی ایدئولوژی را برجسته کند:
زنی با فرزند مرده در آغوشش، زنی در حال سوختن، اسب در حال جاندادن و لامپ بالای تصویر که میتواند نشان اشاره به تکنولوژیای دارد که این بمباران را ممکن کرد، شمشیر شکسته و گل که شاید نشاندهندهٔ امیدی کوچک و شکننده باشد در میان بازی ویرانگر سیاستمداران.
اما این دگرگونی صرفاً مختص غرب نیست، در سنتهای شرقی مانند نقاشی ایرانی نیز میتوان بازتاب جنگ و خشونت را مشاهده کرد، هرچند در لفافه و بهصورت نمادین.
نگارگری ایرانی که تا پیش از این با جهانی شاعرانه، بیزمان و در عالم خیال شناخته میشد، در مواجهه مستقیم یا غیرمستقیم با خشونت و جنگهای داخلی و خارجی بهتدریج تّرّک هایی را بر این جهان آرمانی به شکل چهرههای نگران، شعلههای آتش در دژهای سنگی و لشکریان، در همان قالب کلاسیک و زیبا وارد کرد.
مانند نگارهٔ جنگ چالدران و نبرد رستم و اسفندیار که گویی مرگ و زندگی در همان لحظه رقم میخورد.
در این آثار در کنار رنگهای درخشان و زمین سبز و پرگل، اضطراب و ویرانی و سوگواری نمایان است. خشونت نه بهعنوان ابزاری برای نشاندادن قهرمانی، بلکه بهمثابهٔ یک تراژدی جمعی اثر میکند و این همان چیزی است که آدورنو پس از جنگ از هنر طلب میکند: هنری که تلخی را با حقیقت و فرم را با رنج درمیآمیزد و گویی این خاصیت سنت و فرهنگ ایرانی است که حتی در اوج شکوهش نیز، توانایی همدردی با انسانها را در خود حفظ کرده است. در نسخههای مصور شاهنامه در صحنههایی مانند نبرد رستم و اسفندیار، با شکوهی غمانگیز به تصویر کشیده شدهاند. هرچند فرم بصری سرشار از زیبایی، نظم و رنگ است، اما مفهوم درونی تصویر بر تراژدی، از هم گسستگی روابط انسانی و زوال قدرت اشاره میکند. (نگاه کنید به تصویر ۲)
در این آثار جنگ نه ابزار افتخار، بلکه صحنهٔ پرسش و پشیمانی است، رنگهای خاکی و گرفته جایگزین آبیها و فیروزهایها شدهاند. گویی یادآور این نوشته از شاهرخ مسکوب است:
خون در زمین فرونرفت. روی زمین پخش شد. از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس که آن را میدید میفهمید جایی بیگناهی را کشتهاند... .
.................
از نقاشیهای غربی (تصویر ۴) نبردهای شاهنامه های ایرانی(تصویر۲) تا حکاکی های کته کل ویتس(تصویر۳) و میتوان گفت که هنر قدرتمندترین سلاح و قویترین حافظه تاریخی در دوران جنگ و نابسامانی است، خواه در قالب قطعهای موسیقی باشد، نوشتهای ادبی،فیلم و یا نقاشی.
در پایان بد نیست مجدداً از خود این سؤال را بپرسیم که آیا تا وقتی در اطرافمان جنگ و بیعدالتی و بیکفایتی است، بازهم میتوان به خلق صحنههای زیبا و دلفریبانه جهان راضی شد؟
https://srmshq.ir/3j7q5t
خوب کلمهای اختراع کردم. هرچه عمیقتر در خود کنکاش میکنم و هرچه در گذشتهام باریکتر میشوم، از درستی این واژه اطمینان بیشتری پیدا میکنم. کاملاً درست است: زیادی.
این کلمه برای دیگران کاربرد ندارد...آدمها بد، خوب، عاقل، ابله، دلچسب یا زننده هستند، اما زیادی نیستند.
البته باید مرا درست درک کنید: جهانْ بدون این انسانها هم میتواند سر کند...
دربارۀ من حرف دیگری نمیتوان زد: زیادیام و دیگر هیچ.
آدمی خارج از برنامهام. همین و بس.
ظاهراً طبیعت برنامهای برای حیات من نداشته و در نتیجه با من مانند میهمانی سرزده و ناخوانده رفتار کرده است.
بیسبب نیست که یک طرفدار پر و پاقرصِ پاسور روزی به مزاح گفت که من برای مادرم حکم جریمه در بازی ورق را دارم!
من الآن از خودم با آرامش و بدون کینهتوزی سخن میگویم...آخر دیگر همه چیز گذشته است! (از متن کتاب)
تجربیات چولکاتورین از عشق و پوچی مسیری که تا پایانش را بهتنهایی و در انزوا پیموده، درونمایۀ رمانِ کوتاه و تأثیرگذار تورگنیف شده که این روزها توجه علاقمندان به ادبیات روسیه را به خود جلب کرده است.
شخصیت اصلی قصه، با این احساس که کوچکترین اهمیتی برای افراد جامعه و زمانۀ خود ندارد و به تلخی و در عین حال نگرشی فلسفی، از آخرین روزهای زندگیاش مینویسد:
«اگر قرار به مردن است، چهبهتر که در بهار رخت بربندم؛ اما آیا آغاز نگارش یادداشتهای روزانه دو هفته پیش از مرگ، مضحک نیست؟ اما چه اشکالی دارد؟ مگر چهارده روز از چهارده سال و چهارده سده چه کم دارد؟ میگویند پیشروی ابدیت اینها همه ناچیز است، بله؛ اما دراینصورت خود ابدیت نیز ناچیز است.»
چولکاتورین عاشق میشود، احساس حقارت میکند، از دست میدهد و تنها نظارهگر تمام اتفاقات است، بدون اینکه بتواند کوچکترین تأثیری در شکلگیری یا تغییر و توقفشان داشته باشد و نویسنده یعنی آقای تورگنیف یا همان غول دلپذیر، توانسته مفهوم یأس و دلتنگی و سرگشتگی انسانها را بهخوبی به مخاطب انتقال دهد.
خود نویسنده در کودکی و نوجوانی و به سبب زندگی در روستا، شاهد زیست ارباب و رعیتی بوده و تلاش زیادی برای بهبود وضع دهقانان انجام داده؛ تا آنجا که خشم مادر ملاک و مستبدش را برمیانگیزد و مقرریاش قطع میشود و شاید همین رنجها باعث شده بهخوبی از دغدغهها و احساسات عمیق انسانها بنویسد و به یکی از افراد تأثیرگذار ادبیات روسیه تبدیل شود. گرچه برخی منتقدان معتقدند که وی به سبب دوری از وطن (به دلیل انعکاس مصائب زندگی مردم روسیه در داستان خاطرات یک شکارچی و تمجید نیکلای گوگول از او در یک مقاله، زندانی و تبعید شد.) نتوانست همچون نویسندگان همعصر و هم سرزمینش، یعنی داستایوفسکی و تولستوی به شهرت برسد.
چهار ترجمه از یادداشتهای آدم زیادی، موجود است
که بنده نشر وال را با توجه به سایر انتخابهای مترجم خوبش آقای بابک شهاب، ترجیح دادم و از خواندنش لذت بردم.